کد خبر: ۱۸۳۶۷
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۳ - ۱۵ مهر ۱۳۹۳ 07 October 2014

رمزگشایی از ساختمانی خاص در قلب تهران


«آقای ایران واشکودا سلام! نمی‌دانم چرا اما اکنون، گره کار من در دستان شماست! من خبرنگارم. دبیر تحریریه‌مان معتقد است من دل به کار نمی‌دهم و بهانه می‌گیرم؛ چون با سوژه‌هایی که پیشنهاد می‌دهد موافق نیستم. من فکر می‌کنم باید دنبال سوژه‌هایی بروم که لااقل دردی از مردم دوا کند و فکر نمی‌کنم نوشتن از شما و کلکسیون ماشین‌های قدیمی‌ای که دارید، چنین باشد. حالا هم او با علم به اینکه پیداکردن شما چقدر دشوار است و قبلا چند خبرنگار دیگر برای پیداکردن شما آمده‌اند و راه به جایی نبرده‌اند، برای اینکه حرفش را اثبات کند، به من گفته که باید شما را پیدا کنم و مصاحبه بگیرم؛ وگرنه...»

این، بخشی از نامه‌ای بود که پایش امضاء زدم و از درز لای در چند قفله ساختمانی در خیابان طالقانی که 40 ماشین قدیمی از بنز و فورد و فیات و جگوار و ... در آن پارک شده، عبور دادم و با چسب نواری‌ای که از دکه مقابل ساختمان «ایران و اشکودا» - که به «ایران واشکودا» شهرت دارد - گرفته بودم، از داخل، روی دستگیره در چسباندم، تا دست صاحبش برسد. البته بگویم، ماجرایی که در نامه نوشته بودم هم عین واقعیت است با کمی پیاز داغ بیشتر.

صاحب آن دکه روزنامه‌فروشی می‌گفت هر روز حوالی بعدازظهر چند نفری وارد ساختمان - که طبقه پایینی‌اش یک نمایشگاه خودروی قدیمی بود - می‌شوند. کسی را هم داخل راه نمی‌دهند. راست می‌گفت. کاغذی روی شیشه نمایشگاه چسبانده بودند که رویش نوشته بود «ورود ممنوع!».
آن روز گذشت. فردای همان روز دوباره به ساختمان «ایران واشکودا» سر زدم، خبری از نامه نبود، خیالم راحت شد که خب لااقل، نامه را برداشته‌اند و کمی امیدوار شدم به اینکه شاید به شماره‌ام که پای آن نوشته بودم، زنگ بزنند. برگشتم و منتظر ماندم اما دریغ...

این را هم بگویم که از شش تا زنگی که ساختمان داشت دکمه یکی که کلا نبود، دکمه دیگر زنگ‌ها هم بود و نبودشان فرقی نداشت، در هر حال اصلا متوجه اینکه زنگ می‌خورند یا نه، نمی‌شدی! اگر هم می‌شدی باز فرقی نداشت؛ چون کسی نبود که جواب بدهد یا بود و جواب نمی‌داد.

خلاصه روز بعدش، با این فکر که مقابل در «ایران واشکودا» بنشینم و تا بیرون آمدن یا تو رفتن کسی منتظر بمانم، دوباره راهی خیابان طالقانی شدم. جلو در قدم می‌زدم و گاه حوصله‌ام که سر می‌رفت، پنج یا شش تا ماشینی را که آنجا بود و بارها نگاهشان کرده بودم دوباره از پشت شیشه‌های ساختمان ورانداز می‌کردم. ماشین‌ها به حالت مورّب پارک شده بودند؛ جوری که زیباترین و جذاب‌ترین قسمت ماشین به چشم بیاید. همین طور وقت می‌گذراندم که دو جوانک روی موتور، از پیاده‌رو که رد می‌شدند یک لحظه مقابل در ایستادند. زحمت پیاده‌شدن هم به خودشان ندادند و همانجا از روی موتور، نظاره‌گر ماشین‌ها شدند و زیر لب هم به صاحب ماشین‌ها فحش نثار می‌کردند. البته فحش‌هایشان بیشتر جنبه تحسین داشت که مثلا «.... عجب حرکتی زده است!!!».

این جوانک‌ها ایستاده بودند و همین‌طور نقل و نبات از زبانشان جاری بود که مرد جوانی موبور با ته‌ریش و پیراهن آبی رنگی که روی شلوار طوسی رنگش اندخته بود، از راه رسید. مشخص بود که آدم ماشین‌بازی است. اسم ماشین‌ها و مدل‌هایشان را که خوب بلد بود هیچ، راجع به هریک جزئیاتی می‌گفت که من خیلی سر در نمی‌آوردم. او هم حرف صاحب دکه‌ای را که چسب شیشه‌ای از او خریده بودم، می‌زد. صاحب دکه مرد لاغر میان‌سال سیاه‌سوخته‌ای بود که با لهجه آذری حرف می‌زد، می‌گفت صاحب ساختمان، یعنی همین آقای ایران واشکودای خودمان، «اینجا نیست، آمریکاست.» می‌گفت: «هر از چندگاهی ماشین‌ها را بیرون می‌آورند و چرخی می‌زنند یا مثلا تمیزشان می‌کنند». اصلا بخاطر حرف او بود که من تصمیم گرفتم یک چند ساعتی را جلوی در منتظر بمانم که شاید یکی را ببینم. جزئیات بیشتر که پرسیدم یک لحظه بهم ریخت و با همان لهجه گفت: «من هیچ نمی‌دانم وایسا همین جا خودشان 5 - 6 بعد از ظهر پیدایشان می‌شود. به ما می‌گویند شما زاغ سیاه ما را چوب می‌زنید...» پرسیدم: «تُرک هستید؟» گفت: «بله...» به زبان خودش که حرف زدم کمی آرام‌تر شد و دوباره شروع کرد حرف‌زدن البته چیز دیگری جز همان حرف‌های قبلی‌اش نداشت.
برگردم سر حرف قبلی‌ام. خلاصه آن مرد جوان موبور همینطور داشت راجع به ماشین‌ها توضیح می‌داد، درست یا غلط پای خودش، من هم با توضیحات بیشتر او با دقت بیشتری ماشین‌ها را نگاه می‌کردم که یک آن چشمم به پلاک ماشین‌ها افتاد. از ذهنم برقی جهید و حالت مکاشفه‌ای دست داد چنان عارفان. تصمیم گرفتم از روی پلاک ماشین‌ها رد مالک «ایران واشکودا» را پیدا کنم.

از سه تا ماشینی که پلاکشان معلوم بود، یکی پلاک قدیم بود شماره مشهد، دو تای دیگر پلاکشان جدید. پلاک‌ها را برداشتم و از طریق یکی از دوستان که بعد فهمیدم به دردسر هم افتاده، استعلام و نام صاحبان ماشین را پیدا کردم. اسم‌ها، اسم‌های خاصی نبود، اما، یا شانس یا اقبال رفتم سراغ اینترنت شروع کردم به جستجوکردن. از قضا یکی از اسم‌ها نتیجه داشت. فردی بود صاحب کارخانه و شرکت. آدرس شرکت را از همان صفحه یادداشت کردم و دنبالش راه افتادم که شاید این شخص خبری از آقای «ایران واشکودا» داشته باشد. وارد دفتر که شدم خانم محترم مسنی پشت میز نشسته بود. خواستم با صاحب شرکت صحبت کنم که گفت نیست. گفتم که خبرنگارم اما با حالتی که انگار تا بحال خبرنگار ندیده باشد با تعجب و مکث حرف می‌زد. شماره‌ام را گرفت و گفت تماس می‌گیریم. برگشتم و فردای همان روز حدود ساعت 11 در تحریریه نشسته بودم پشت لپ‌تاپ که از شرکت تماس گرفتند. همان خانم دیروزی بود، گفت گوشی...! و وصل کرد. آقای محترمی پشت خط بود که خیلی مؤدب و شمرده حرف می‌زد. به صدایش می‌خورد که 60 - 65 سالی سن داشته باشد با موهای سفید و صورت تراشیده و کمی لاغر با پیراهن آستین کوتاه سفید که پشت میز نشسته است و دارد چای می‌خورد و ساعت 2 بعد از ظهر هم جلسه دارد!

از تحریریه بیرون آمدم و در همان حال شروع کردم به صحبت‌کردن و توضیح‌دادن و از سیر تا پیاز همه کارهایی که کرده بودم و نکرده بودم را برایش گفتم، دست آخر هم گفتم که «شما را از روی پلاک ماشین پیداتان کردم و فکر کردم شاید شما نشانی از صاحب ایران واشکودا داشته باشید برای همین مزاحمتان شدم...»

خلاصه یک ربع - نیم‌ ساعتی من حرف زدم که بعد از کلی توضیحات و توجیهات و اضافات و الحاقات، آقای محترم پشت خط آب پاکی را روی سرمان ریخت، گفت: «صاحب آنجا خودمم!» مرا می‌گویی!؟ چون تیر رهاشده از چله کمان و به سان نیوتون که انگار جاذبه را کشف کرده باشم به سمت تحریریه دوان دوان رفتم و گفتم: یافتم یافتم! «بنده خدا» قبول کرد به شرطی که اسمی ازشان نباشد مصاحبه کند و از کار فروبسته ما «گره» گشایی کند.

برای شنبه هفته بعد قرار گذاشتیم اما گفت که قبل آن باز تماس بگیریم؛ چون سرش شلوغ است و دوست ندارد بدقول شود. شنبه نشد و یکی دو روز بعدش هماهنگ شد و رفتم سر قرار، دفتری در خیابان مطهری. با تصویری که در ذهنم بود کمی فرق داشت. برخوردش همانطور پشت تلفن مودبانه بود وگرم. مرد 55 - 60 ساله‌ای با قدی کوتاه و سر و صورت تراشیده، پیراهن آستین کوتاه سفیدی به تن داشت. آدم پرانرژی به نظر می‌رسید. دفتر کارش شیک و مرتب بود. دور تا دور اتاقش پر بود از ماکت‌های کوچک موتور، ماشین و هواپیما، چند لوح هم بود با عکس قاب‌شده دو پسر دوقلویش. موقع صحبت گاه چشم چپش را به حالت دقت می‌بست. کمی هم شوخ‌طبعی داشت. در جبهه هم بوده و اولین تانک را با هم‌رزمانش در سوسنگرد از عراقی‌ها گرفته بودند. لپ‌تاپش را روشن کرد و فیلمی از دوران جبهه و جنگ نشان داد که روی تانک ایستاده در حال مصاحبه پس از گرفتن تانک از عراقی‌ها بود. بر خلاف الان، که یک تار مو هم در سرش نیست آن موقع سر پرمویی داشت، موهای فرفری پرپشت، شبیه آن نقاش خارجی که شبکه چهار همیشه در برنامه آموزش نقاشی، پخش می‌کرد. سرش خیلی شلوغ بود و در طول مصاحبه مدام گوشی همراهش زنگ می‌خورد برای همین عجله داشت و مصاحبه را خودش شروع کرد و گفت: خب چه می‌خواهی بدانی؟ گفتم درباره شما...
چه چیزی؟

- اینکه متولد کی و کجایید؟ درباره زندگی‌تان...

من 56 سال دارم و متولد تهرانم.

- شغل شما چیست؟

تولیدی دارم.

- ماشین‌ها را از کجا آورده‌اید؟ ماشین‌های گران‌قیمتی هستند.

ماشین‌های که می‌بینید ماشین‌های گران‌قیمتی در زمان خود نبود ولی یکباره گران شد. علتش هم اینکه این ماشین‌ها به مرور زمان فرسوده و تبدیل به زباله شده بود. کاری که ما کردیم این بود که این‌ها را جمع کردیم که مردم قدر این‌ها را بدانند و این فرهنگ را ایجاد کنیم که ماشین‌های قدیمی را نگه دارند.

- شما کلکسیون درست کرده‌اید؟

کلکسیون جمع نکرده‌ام. قبلا کلکسیونرهایی بودند، اما کسی دنبال ماشین‌های درجه سه نمی‌رفت. الان پیکان مدل 48، 60 میلیون شده. حالا دارم دنبال یکی دیگر هم می‌روم آن هم کامیون است. خدا کند یکی پیدا شود آنها را جمع کند، ما را از این ماموریت خلاص کند. کلکسیون جمع نکرده‌ام که یک روز پولدار شوم.

- چرا اجازه نمی‌دهید کسی این ماشین‌ها را ببیند. من چندباری که جلوی در آن ساختمان ایستاده بودم که بتوانم شما را پیدا کنم، خیلی‌ها می‌آمدند و کنجکاوی می‌کردند...

اتفاقا خیلی دوست دارم جایی باشد که مردم بتوانند بیایند این ماشین‌ها را ببینند اما متأسفانه شهرداری نگاه مادی دارد، من هم از این نگاه خوشم نمی‌آید، وگرنه شهرداری می‌توانست جایی را در اختیار کسانی که ماشین قدیمی دارند، قرار دهد که نمایشگاهی باشد و مردم بیایند ببنیند.

- راجع به اشکودا توضیح می‌دهید.

اشکودا سال 1313 تأسیس شده است. برای جمهوری چک بود. سال‌های سال تجارت خوبی با ایران داشت. از زمان رضاشاه با ایران تجارت داشت. تانک و نفربر و تفنگ برنو و هم تولید می‌کردند. آخرین قراردادش هم اتوبوس‌های برقی امام حسین(ع) و تهرانپارس و شهداست که برای ماست یعنی سال 71 ما به شرکت واحد دادیم.
- من از اهالی محل درباره شما که پرسیدم، می‌گفتند آدم خیلی پولداری است، الان هم آمریکاست و خوشی زده زیر دلش ماشین‌ها را جمع کرده اینجا

نه آقا ! خوشی زیر دلم نزده، من کارخانه دارم 2734 تا کارگر دارم، صبح تا شب هم می‌دوم. مرض قند هم دارم. پولدار هم نیستم. خدا نکند پولدار باشم. این ماشین‌ها را هم 5 ، 6 میلیون تومان خریدم، حالا گران شده. گران‌ترین ماشینی که خریده‌ام 45 میلیون پول دادم. الان گران شده، 500 میلیون شده. کل مبلغی که به این ماشین‌ها داده‌ام به اندازه قیمت یک آپارتمان نمی رسید. مردم شلوغ می‌کنند، همیشه، همه چیز را شلوغ می‌کنند. یا چهل‌ستونیم یا بی‌ستون. این‌ها غلو است. ما ایرانی‌ها متأسفانه... این فرهنگ ماست برای الان هم نیست؛ از قدیم همین‌طور بوده.

- بچه‌پولدار بودید؟

نه.من با یک قران، دو قران جمع کردم و از زیر پله هم شروع کردم. یک مغازه زیرپله داشتم، در گمرک لوازم موتور می‌فروختم. ارثیه پدر هم نداشتیم. پدرم کارگر شرکت نفت بود. از 19 سالگی دویدم. 12 سال هم در سیبری دویدم.

- در سیبری چه کار می‌کردید؟

در سیبری قطعات موتورهای روسی می‌خریدم و می‌فروختم.

- بچه چندم؟

بچه اول بودم

- چند تا خواهر برادر؟ اگر دوست دارید بفرمایید.

پنج تا برادریم و دو تا خواهر که یکی عمرش را داد به شما. استاد دانشگاه بود و شش ماهه حامله بود که فوت کرد. ما زحمت کشیدیم. بیا ببین... این فیلم جبهه است. سال 59 در جبهه بودم. این دقیقا برای 3 مهر 1359در سوسنگرد است. اولین تانک را از عراقی‌ها گرفته بودیم. من خودم تا پارسال این را ندیده بودم. این تانک الان در بهشت زهراست. این را نگه داشتم فردا بچه هامون نگن بابامون خالی‌بنده. زلف‌هایم را ببین. ما اینطور بودیم. بله من جبهه هم بودم اما ایرانی‌ها کلا همین‌طورند یا چهل‌ستونند یا بی‌ستون. من خواستم فرهنگ‌سازی کنم برای همین این ماشین‌ها را جمع کردم. من از بچگی اینطور بودم. مدرسه که می‌رفتیم یا برمی‌گشتیم همه از یک راه می‌رفتند، من از راه دیگری می‌رفتم. هر روز راهم را عوض می‌کردم.

- تحصیلات شما؟
لیسانس هستم.

- لیسانس؟

در روسیه کارگردانی سینما خونده‌ام... مستندسازم.

- تا بحال فیلمی، مستندی ساخته‌اید؟

25 سال است که فارغ‌التحصیل شده‌ام و هی می‌گویم سال بعد کار درست می‌کنم اما وقت نکرده‌ام. یادتان هست بچه که بودیم می‌گفتیم از شنبه شروع می‌کنم به درس خواندن و هیچوقت این شنبه نمی‌رسید. کسی که می‌گوید از شنبه شروع می‌کنم بدانید هیچوقت شروع نمی‌کند، اما اگر کسی گفت از یکشنبه شروع می‌کنم از او قبول کنید، اما گفت از شنبه ، قبول نکن.

- عکس بچه‌هایتان است؟

بله... دو تا بچه دارم، دوقلو هستند. از امسال مدرسه می‌روند.

- کی ازدواج کرده‌اید؟

من 45 سالگی ازدواج کردم.

- همسرتان هم شاغلند؟

نه قبلا با من کار می‌کرد اما الان آنقدر سرش با بچه‌ها گرم است که دیگر وقت ندارد و خانه می‌نشیند. البته الحمدالله وقت ندارد(می‌خندد)

- چرا الحمدلله؟

الحمدالله خیلی مهم است. از کسانی نیستم که مخالف کار زن‌ها باشم اما الحمدلله وقت ندارد. تربیت دختر خیلی حساس است؛ مادر باید خوب باشد که دختر خوب تربیت شده باشد.

- این لوح‌هایی که اینجا گذاشته‌اید را از کجا دریافت کرده‌اید؟

خیلی دوست ندارم راجع به اینها حرف بزنم. من مدرسه‌سازم. یک کارهایی برای خودم می‌کنم. شاید دلیلی نداشته باشد بگویم. هرکاری بتوانم انجام می‌دهم اما دوست ندارم شلوغ کنم. من با L90 در خیابان‌ها می‌چرخم. اینطور راحتم. خیلی در چشم نیستم. با همین هم خیلی‌ها می‌آیند فحشمان می‌دهند (خنده). امروز همین خیابان عباس‌آباد را داشتم می‌آمدم، دو تا موتوری داشتند خلاف می‌آمدند، خیلی دقت کردم، فحش دادند به من. از لاین دوم هم می‌آمدم. من کار خودم را می‌کنم.
- شما چه کارخانه‌ای دارید؟

کامیون، موتور سیکلت، هواپیما و... تولید می‌کنم.

- در ایران؟

بله در ایران. جای دیگه چیزی ندارم. آمریکا هم نرفتم، بروم برای جراحی قلبم می‌روم. خارج از کشور هم سرمایه‌ای ندارم. وصیت هم کردم روبروی دماوند دفنم کنند. جایش هم مهم نیست، فقط هرقدر نمکدار باشد، بهتر. کمتر مور و ملخ سراغ آدم می‌آید.(خنده)

- در این مدتی که ایران تحریم شد، اوضاع چطور بود؟

خیلی وحشتناک بود. آسیب دیدیم... قبلا ما فئودالیسم داشتیم اما فئودالیسم زمین‌های کشاورزی بود. الان فئودالیسم ملکی داریم. خیلی‌ها از این راه پولدار شدند. متأسفانه در 45 سال گذشته، ملک معیار بود و رشد عجیبی داشت و باز متاسفانه 30 تا 40 درصد از این پول‌ها را آمریکا و کانادا خوردند. چه جوری؟ اکثر کسانی که ملک‌هایشان را فروختند، رفتند آنجا... چند نفر به من زمین فروختند و رفتتند آمریکا یکی از آنها مرد و 75 درصد از ارثش را دولت آمریکا برداشت.

- تحریم روی کار شما چطور اثر گذاشت؟

ما خودمان بیشتر از دیگران خودمان را تحریم کردیم...

-چطوری؟

یک عده از این تحریم‌ها سود می‌کنند. من 4 تا هواپیما خریده‌ام، 4 سال است مجوز نمی‌دهند.

- کجا؟ کی؟

حالا یک نفر... این در حالیست که قبلاً من 14 تا هواپیما آوردم. این نامه را ببین به سازمان شرکت هواپیمایی نوشته‌ام... یارو چقدر هم ریش گذاشته اما همه غلطی می‌کند... هواپیماها را از آمریکا خریدم کسی چیزی بهم نگفت و جلویم را نگرفت. همین الان، همین الان کاروان خریدم، الان بندرعباس بار شده دارد می‌آید. فورد 2014 از آمریکا آوردم که قوی‌ترین وانت دنیاست. صدی یازده لیتر می‌سوزاند. قطار 150 تنی را بهش وصل کرده‌اند خیلی راحت می‌کشید... ولی الان چون تحریم هستیم، کار انجام نمی‌دهیم تا ببینیم تحریم‌ها چه می‌شود...

- با بابک زنجانی نسبتی ندارید؟

بابک زنجانی؟!!... این ویروس ابولا را شنیدید، نبود، یکباره پیدایش شد، ببخشید اما این آقایان هم همینطور پیدا شدند. نه نسبتی با این آقا ندارم. بگذار بگویم من نه یک ریال از دولت وام گرفته‌ام، نه زمینی... عرضه دارم پول در می‌آورم و اندازه پولم هم خرج می‌کنم. کارگاه‌هایم هم کار می‌کنند. یک نفر از کارگرهایم را هم تا به حال بیرون نکرده‌ام. سه سال هم از جیبم خرج کرده‌ام... نه آقاجان ما زالوصفت نیستیم. زمان شاه می‌گفتند که کارخانه‌دارها زالوصفتند و آدم‌های شکم‌گنده‌اند که یک مشت کارگر بدبخت را اسیر می‌کنند و ازشان کار می‌کشند. آرزویم این است که اشتغال ایجاد کنم. من پز نمی‌دهم چه ماشینی دارم. گفتم که 2734 کارگر دارم؛ به این پز می‌دهم. دوست دارم 56 هزار کاگر داشته باشم، آن‌وقت واقعا پز می‌دهم. نه اینکه من چی دارم، چی ندارم، این‌ها مهم نیست. بابک زنجانی هم برایم مهم نیست. اینها اپیدمی است. روابط ایران و تاجیکستان را زیر سوال برده، چرا؟ چون دو میلیارد دلار خورده‌اند. بابک زنجانی‌ها پیدایشان می‌شود که چه کار کنند؟ کشور ما بی‌حساب و کتاب است. از این موارد خیلی است. حق حسابها با هم است مجوز می‌دهند و باز می‌فروشند... برخی گدایی پدرشان را ندیده‌اند ادعای شاهی می‌کنند.
من در «جامعه تعلیمات اسلامی» بین چهارراه شاپور و مولوی درس خوانده‌ام. مدرسه خودم بود. آن را خریدم که بسازم. 200 میلیون خریدم اما هنوز نساخته‌ام. مدرسه‌ای که خودم ساخته‌ام جایی است که چند شب پیش هم درآن درگیری شده بود. جایی نزدیک سراوان است. 120 کیلومتر از سراوان فاصله دارد، 10 کیلومتری مرز پاکستان. مدرسه را به نام خواهرم که به رحمت خدا رفته زدم.

- چرا آنجا؟

یک منطقه محروم است. مدرسه دخترانه زدم با خوابگاه. آنجا روستاهای کوچک است با کپرهایی که ساخته‌اند. آنجا دخترها را نمی‌گذاشتند بروند مدرسه. من خوابگاه درست کردم که دخترها بتوانند بروند و آنجا بمانند. شنبه به مدرسه بروند و چهارشنبه شب برگردند پیش خانواده‌شان. تازگی‌ها مینی‌بوس هم خریدم که وسیله ایاب و ذهاب هم داشته باشند. هرچه روی دخترها سرمایه‌گذاری کنیم خوب است. ما مردها آنجور که باید به تربیت نیاز نداریم اما دخترها باید مادر شوند و مادران خوب بچه‌های خوب تربیت می‌کنند. 20 برابر پول ماشین‌های قدیمی که دیدید، برای این مدرسه خرج کرده‌ام. یتیم‌خانه هم درست کرده‌ام. در جاهای محروم هم چند مدرسه ساخته‌ام. فکر می‌کردید یک آدم مرموز است و در تخت طلا می‌خوابد و از این حرف‌ها؟...(خنده) نه! کلینیکس روی میزم هم از آن ارزان‌هاست ببین... برای چه اسراف کنم؟ شلوغ هم نمی‌کنم. دیگر چه سوالی داری؟

-هیچی...

یک نصیحت می‌کنم. این را از من داشته باش، در ایران گمنام باش، چراغ خاموش زندگی کن... قول دادی اسمی از من در گزارشت نباشد.

ایسنا- محمد نوروزی

بازدید:۵۷۵
برچسب ها: خودرو ، کلاسیک ، ماشین