صبح تا ظهر یک روز خاکی خوزستان...
میانههای شب است و من دوباره با صدای سرفههای پر از درد مادرم از خواب میپرم، به کنارش میروم و او همچنان سرفه میکند - چند روزی است که بازهم گرد و خاک در خوزستان جا خوش کرده است- به سختی چشمان پر از خوابم را باز میکنم و به آشپزخانه میروم. با عجله لیوانی را پر از آب میکنم تا مادرم بنوشد، شاید کمی آرام بگیرد.
وقتی آب را مینوشد، به خاکی که سالها در گلوی مادرم جا خوش کرده و با جرعه جرعه آبی که مینوشد و شسته میشود، فکر میکنم. این خاک دیگر در ریههای مادرم ریشه دوانده است و هر شب با این سرفهها از خواب بیدار میشود. بغض گلویم را بیشتر میفشارد، مادرم بغضم را میفهمد و میگوید "برو دیگه بخواب، بهترم". اما نه حالش خوب نیست؛ او سالهاست که دیگر خوب نیست.
به اتاقم بر میگردم و از این همه درد و خاکی که سطح اتاقم را پوشانده، تمام خود را زیر پتو قایم میکنم.
"هفت صبح شده بیدار نمیشی؟" صدای دلنشین مادرم؛ خدا را شکر انگار بهتره شده است... بیدار میشوم و با صدای گرفته میگویم" مامان آسمون سرخ شده و مثلا صبحه". به صورتم آب میزنم. آن هم گلآلود است و من با صدای بلند میگویم "وای اینجا هیچ چیزی درست نیست؛ نه هوا، نه آب".
وقتی در حال آماده شدن هستم تا به محل کارم بروم، یادم میآید که دیشب قبل از خواب برنامه داشتم که امروز صبح کمی پیادهروی کنم؛ میخندم و میگویم "این هوا هم سر ناسازگاری داره و نمیزاره دم عیدی یکم به خودمون برسیم و لاغر بشیم".
از پیادهروی پشیمان میشوم. گوشی تلفن را بر میدارم "میشه لطفا به این اشتراک یه ماشین بفرستین". قبل از رسیدن آژانس به بیرون از حیاط میروم، دلم برای کوچه محلهمان هم میسوزد. این کوچهها هم سالهاست که از هجوم ریزگردها در امان نیستند و روی تمیزی را ندیدهاند.
طبق معمول ماسک هم نمیزنم و نمیدانم چرا در تمام این سالها به استفاده از ماسک عادت نکردهام، البته انگار میخواهم با این خاک لجبازی و ثابت کنم که من دوام میآورم، عجب لجبازی خنده داری! ماشین میرسد و من سوار میشوم. تمام طول مسیر را به آسمان نگاه میکنم؛ آسمانی که مدتهاست بارانی از آن نباریده و انگار گلوی او را هم خاک سختی فشرده است. زیر لب با خودم میگویم" آسمون تو هم گناه داری. همهمون مظلومیم".
به محل کارم میرسم؛ میزم غرق خاک است. انگشت اشارهام را روی مانیتور کامپیوتر میکشم و بعد دستمالی بر میدارم و تمام میز و وسایل را تمیز میکنم. وقتی صدای خنده همکارم فضای دفتر را پر میکند، با خودم میگویم "خدا رو شکر این خاک و مشکلاتش مانع از خندیدن دوستام نشده".
ساعت 9:45 که میشود همکارم با عجله میخواهد، خبر تعطیلی مدارس را که از ساعت 10 خواهد بود، کار کند، غرغرکنان زیر لب میگویم" یعنی الان که این بچهها خوب خاک خوردن، یادشون اومده که خاک میاد و میگن تعطیل!؟" تمام این حرفها بارها از ذهنم عبور میکنند ولی من حتی توان شکایت هم ندارم.
سرم را به مانتیتور نزدیک میکنم انگار خاک چشمانم را پر کرده است. شروع میکنم به کار کردن خبرهای ورزشی؛ تلفنم زنگ میخورد. "خانم زنگنه، سلام خوبین؟ لطفا لغو بازی فوتبال را کار کنید". این خاک و دردسرهایش اصلا پایان ندارد.
شدت سردردم که ناشی از همین خاک است، بیشتر میشود؛ از وقتی این خاک در خوزستان کنگر خورده و لنگر انداخته و دیگر صاحبخانه شده و سردرد را برای من و خیلی از خوزستانیها سوغات آورده است. یکی، دو ساعتی میگذرد، همکارم که برای پوشش برنامهای به بیرون از تحریریه رفته بود، بر میگردد؛ نگاهش که میکنم سر تا پایش را خاک پوشانده است و بعد هم که میگوید حالم بد است و سرگیجه دارم. با ناراحتی میگوید "اینم زندگیه که ما داریم؟ یعنی هیچ کسی نیست که بگه شما الان در خوزستان چطور زندگی میکنید؟ نباید یکی کاری بکنه و ..." هنوز در حال غر زدن است و درست هم میگوید، مدتهاست که دیگر کسی سراغی از ما نمیگیرد و کاری برای رفع این معظل نمیکند.
ساعت 13 شده و نفس کشیدن سختتر شده است. هر چه خاک بود، هجوم آورده و به درون گلویمان رفته، مسوولان دست به کار میشوند و پایان ساعت کاری ادارات را تا 13:30 اعلام میکنند؛ خندهام میگیرد از کار این مسوولان. حالا که خوب خاکها را خوردیم و خاک با آن دستهای خشنش گلوهای ما را سخت فشرده، میگویند به خانه بروید.
دوباره آژانس میگیرم تا به خانه برگردم؛ سوار ماشین که شدم راننده ماسک زده ولی شیشهها را تا انتها پایین کشیده؛ حمید هیراد هم با خاک میخواند. من هم دستم را زیر چانهام میگذارم و خاک صورت را پر میکند ولی هیچ تلاشی برای بالا کشیدن پنجره ماشین نمیکنم و باز هم با خودم لجبازی میکنم.
با بغض درون گلویم و ناراحتی از این همه خاک به خودم میگویم " آخه ما تاوان چی رو داریم پس میدیم؛ تاوان نفت و گازی که داریم. تاوان سرمایههای بیشمار استانمون رو که راحت میبرن ولی هیچی به خودمون نمیرسه و حاضر هم نیستند واسه این خاک کاری کنند..."
به خانه میرسم و هوا بدتر از صبح شده است؛ حیاطمان پر از خاک شده و حتی میتوان اسکیت روی خاک بازی کرد. در اتاق را باز میکنم و میگویم "مامان سلام، به لطف خاک امروز زود اومدم" و مامانم با همان سرفههای میانههای شب، با تکان دادن سرش جواب سلامم را میدهد و البته بازهم لبخند میزند تا من نگرانش نشوم...